سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته
 
قالب وبلاگ

به نام خدای مهربون

سلام سلام

مدتیه که به حرف دلم گوش نکردم و حرفاشو جایی نثبتوندم . دیگه صداش کم کم دراومده ؛ دلمو میگم !!!!! منم تصمیم گرفتم حرفاشو یه جایی بنویسم تا ثبتیده بشه دلمو میگم !!!!! شاید یه روزی بعد از من...........

دیشب منو برد کربلا همون دلم ....

یعنی مدتیه کارش همینه . منو میبره کربلا با یه دنیا حسرت و اشک و آه ......

منو برد به لحظه اول. اولین لحظه دیدار............

وسط بین الحرمین .....

مسئول کاروان : اینجا بین الحرمینه . قشنگ ترین جایی که میتونید به دوتا گنبد مقدس اشراف داشته باشید ..... همین طور داره صحبت میکنه و منم اشکم سرازیر شده . مثل بارون دارم اشک میریزم ..... خدایاااااااااااااااااااااا این چی میگه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی من واقعا وسط بین الحرمینم ؟؟؟؟ یه نیگا به گنبد امام حسین ..... حالا برگردید پشت سرتون گنبد اباالفضله .............. خدایاااااااااااااا...... اینجا کجاست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این چه حسی ه که من دارم .................. مگه بهشت غیر از اینجاست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدایا این اشک چیه که امونم نمیده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اشک شوق ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوشحالی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اینجاست که دیگه حس میکنی هیچی نمیخوای از خدااااااااااا . انگار وسط بهشتی ............

وارد هتل شدیم .....

من میخوام برم حرم. این چه حسیه که منو میکشونه ؟؟؟؟؟؟؟‌طاقت ندارم . همش میگم من میخواممممممممم برمم حرم......

مامان و بابا: باشه دخترم الان میریم . صبر داشته باش .............

بالاخره از هتل رفتیم بیرون ....... چند قدمی بیشتر نیست تا حرم امام حسین "ع"..........

تاپ ....... تاپ................ صدای قلبمه .........اصلا متعلق به خودم نیستم.............

کفش ها رو میدیم کفشداری ..........

از سرازیری باب قاضی الحاجات میریم پائین .......

چند قدم بیشتر نیست ولی برا من چندین کیلومتره . چرا نمیرسیم ؟؟؟؟ کو حرم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بالاخره خودمو روبروی حرم دیدم . روبروی امام حسین"ع" .............

 

 

خدایاااااااااااااااااااااااااا چرا اشک امونم نمیده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اشک تو چشام حلقه زده و صورتمو خیس کرده ............... خدایاااااا این چه حسیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا هیچی تو ذهنم نیست . به هیچی فکر نمیکنم ........ فقط اشکی که اختیارش دست خودم نیست امونم نمیده ........................................ چند دقیقه ای همینطور میگذره بدون اینکه به هیچی فکر کنم..............

 

کم کم یادم میاد که چی میخوام ............دلم میخواد فریاد بزنم ......................دلم میخواد بیفتم به سجده و شکر کنم............ولی جایی نیست ................

بالاخره یه جا رو پیدا کردم و رفتم به سجده ........................از ته ته دل خدا رو شکر کردم . تا دلم خواست گریه کردم...............مثل یه بچه کوچولویی که مامانش دعواش کرده باشه............. چقدر از ته دل گریه میکنه ....................واقعاااااااااا نمیدونم اشک چی بود. اصلا چه حسی بود. هیچی نمیتونستم بگم...............چون گریه امونم نمیداد.................

خدایااااااااااااااااااااااااااااااا

الهی که همه تون این لحظه رو ببینید . الهی قسمت همه تون بشه ...... به خدا تا نبینید نمیدونید چی میگم. نمیدونید چه حسیه ......چون این حس فقط مخصوص همونجاست...............الهی که به زودی قسمت شما و قسمت دوباره من بشه .....

الهییییییییییییییییییییییی آمین !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 


[ یکشنبه 88/5/25 ] [ 6:34 عصر ] [ دلنوشته ] [ گل واژه ها () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 104652